این هم یه داستان آموزنده که خواندش خالی از لطف نیست.
روزی یک مرد ثروتمند پسر بچه کوچکش را به روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند.چقدر فقیر هستند.
آن
دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.در راه بازگشت ودر
پایان سفر مرد از پسرش پرسید :نظرت در مورد مسافرتمان چه بود ؟ پسر پاسخ
داد :عالی بود پدر!پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد
:بله پدر!
پدر
پرسید چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟ پسر کمی اندیشید و بعد به آرامی
گفت:فهمیدم که ما در خانه مان یک سگ داریم و آنها چهار تا . ما در حیاطمان
یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.
ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند..
حیاط ما به دیوارهایش محدود میشود اما باغ آنها بی انتهاست !
با شنیدن حرفهای پسر زبان مرد بند آمده بود . بعد پسر بچه اضافه کرد :متشکرم پدر تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم!
میگم چقدر خوبه که ما هم یاد بگیریم همه چی رو یه طور دیگه ببینیم
مگه نه؟؟؟
این
داستان به آدم میگه برای زیبا زندگی کردن وخوشبخت بودن فقط کافیه خوب به
دنیا نگاه کرد. شاید مسائلی از دید شما مشکل به نظر بیاد اما آنها چیزی
باشند که حتی خودتان در آرزویشان هستید.